آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

آرینا جونمی

روزت مبارک عروسک

          عزیزترینم امروز روز توست  امیدوارم از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و به تمام خواسته های زندگیت   برسی  بهترین دختر دنیا آرینای ما   آرزوی بهترین ها و برترین ها برای همه  هستیم دارم    ممنون از حضورت عروسک من     ...
28 شهريور 1391

عکسهای دخملی در مسافرت به شمال(محمود آباد)

صبح٢٢/٦ساعت ٤:٣٠به همراه خانواده بابایی به سمت شمال حرکت کردیم،تو این عکسم کنارجاده برای   خوردن صبحانه نگه داشتیم....    بعدم رفتیم و رفتیم تا رسیدیم،بابا وعمو رفتن دنبال اجاره ویلا که بازم همون ویلای همیشگی،تارسیدیم چشم آرینا به تراس خورد و بله....     بعد از کلی ورجه وورجه شیطونی که الهی مامان فدات بشه لالا کردی.. این چادرم دقیقا"شب قبل از سفر با بابایی رفتیم برات خریدیم تا  پشه ها دخملمونو نخورن.....    2روز اول هوا کمی سرد بود و گه گاه بارون میومد که من اصلا" فکر نمیکردم  سرد باشه......در نتیجه ازتو آب رفتن خبری نبودو فقط قدم زدن در ساحل&...
28 شهريور 1391

کارهای جدید

نفسکم ماشالله اینقدر باهوشی پریشب بابا باهات کار کرد که وقتی میری روی تخت ما خودت چه طوری بیای پایین تا اون بالا گیر نکنی یا نیفتی وشما سریع یاد گرفتی حالا از روی مبلم خودت میای پایین،خییییلی شیطون شدی عسلم.  وقتی خوابی من باید تند تند کارامو بکنم چون بیدار که میشی میگی با من بازی کن البته بخاطر دندوناتم هست که دارن پشت سر هم میان بیرون خلاصه که  داستانی با هم داریم این روزها....  شیرینکم نمیدونم از کدوم کارات برات بنویسم جدیدا"وقتی نانای میکنی دستاتم یه کوچولو تکون میدی،که من میمیرم برات.... عروسکاتو بغل میکنی و بوس میکنی وبراشون لالایی میگی البته شما میگی  نانایی نانایی..... تاریخ١٥/...
19 شهريور 1391

سلام فرشته من

سلام فرشته کوچولوی من،این روزها خییییلی مشغول کارم اینقدر سر خودمو  شلوغ کردم اصلا"وقت ندارم بیام برات بنویسم،واقعا" ببخشید آخه شاید تو این هفته یه مسافرت کوچولو بریم،من و بابا داریم تند تند کارامونو میکنیم البته بابا میگه معلوم نیست حالا کاراتو بکن،سر بابایی هم خییییلی شلوغه همش بایدکارخونه باشه بالا سر کارگرا و شنبه هم نمایشگاه محصولاتشون شروع میشه حالا ببینیم چی میشه......    ...
19 شهريور 1391

تولد تینا عشقم

        ٣٠ام مرداد ماه تولد تینا دختر عمه شما بود،که رفتیم و شما هم که عاشق  تینایی عین مامانت،تینا خانوم7سالش تموم شد رفت تو 8سال،چقدر زود   انگار همین دیروز بود رفتیم بیمارستان دیدن عمه مهشید و تینا،روزگار دیگه.   دیگه آهنگ گذاشتن تینا که اصلا" نرقصید شما هم که با تموم شیطونیت یه  کوچولو میرقصیدی میرفتی دوباره میومدی یه کم دیگه و....        میخوام یکم از تینا برات بگم،عزیزم وقتی شما نبودی مامان هم بازی تینا                  ...
6 شهريور 1391

شروع بافتنی

قبل از هر چیز دخملم ببخشید که این اواخر دیر به دیر میام ومطالبت به روز   نیست،آخه خیییلی سر خودمو شلوغ کردم از 8 صبح تا 12شب همش دارم کار میکنم به هر حال شرمندتم سعی میکنم زود به زود بیام.    29 مرداد رفتیم خونه مامانی به مامانم گفتم میخوام برای نفسم شروع کنم  به بافت کاموا میخوام و گفتم چیا تو ذهنم که ببافم و...... خلاصه مامانی گفت  یه سری کاموا از قدیم داره و.....به درد لباس بچه میخوره و.....رفتیم سر  چمدون مامانی وکامواها چقدر کاموا داشت مامانی از قدیمو و حالا وچه کامواهای خوبی منم مثل مامانای قدیمی مدلامو که تو ذهنم بود به مامانی گفتمو ژورنال دیدمو خودم تو مدله...
6 شهريور 1391

دخملمون تب کرده بودی

عزیزم صبح شنبه 28/5/91 احساس کردم داغی ولی گفتم باز من حساس شدم و کارامو کردم و شما هم داشتی با توپت که خیییلی کوچولو هستش بازی میکردی و تو دهنت میکردیش،یکدفعه دیدم بد داری ناله میکنی دویدم پیشت دیدم دهنت پر خونه خییییلی ترسیدم و شروع کردم به گریه و بردم دهنت رو بشورم ولی خونش بند نمیومد و حالا تو هم گریه میکردی و.... با بدبختی آرومت کردم و خوابوندمت بعد فهمیدم توپ به لثت خورده خون اومده.خلاصه که با بدبختی لثت رو دیدم و دیدم خییلی ناجوره انگار گوشت اضافه آورده،با بابا صحبت کردم قرار شد ببریمت دکتر چون 2روز بعد هم تعطیلی بودو... با دکترت صحبت کرد گفت ببرش دندانپزشک اطفال و......
2 شهريور 1391